رهسپار، رونده، راهرو، پی سپارنده، برای مثال باد بهار بین که چو فراش چست خاست / بر دشت و کوه شد به گه صبح پی سپار (ابن یمین - ۸۳)، پاسپار پی سپار کردن: لگدمال کردن، پایمال کردن
رهسپار، رونده، راهرو، پی سپارنده، برای مِثال باد بهار بین که چو فراش چست خاست / بر دشت و کوه شد به گه صبح پی سپار (ابن یمین - ۸۳)، پاسپار پی سپار کردن: لگدمال کردن، پایمال کردن
نام پدر اردشیر است کسی که اسدی طبق مقدمۀ لغت فرس آن کتاب را بخواهش وی (اردشیر) تألیف کرده است. نیز در خاتمۀ کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر رادویانی ذکر وی آمده است. (با اختلاف ضبط دیلمسپاه) بدین شرح: اسپری شد این کتاب به پیروزی و نیک اختری و فرخی بدست ابوالهیجاء اردشیر بن دیلمسپاه ؟ (ویلسپار؟) النجمی القطبی الشاعر اندر اواخر شهرالله المبارک رمضان بر پانصد و هفت از هجرت پیغامبر محمد المصطفی صلی الله علیه و سلم. (از خاتمه کتاب ترجمان البلاغه نسخۀ خطی کتاب خانه فاتح اسلامبول)
نام پدر اردشیر است کسی که اسدی طبق مقدمۀ لغت فرس آن کتاب را بخواهش وی (اردشیر) تألیف کرده است. نیز در خاتمۀ کتاب ترجمان البلاغه تألیف محمد بن عمر رادویانی ذکر وی آمده است. (با اختلاف ضبط دیلمسپاه) بدین شرح: اسپری شد این کتاب به پیروزی و نیک اختری و فرخی بدست ابوالهیجاء اردشیر بن دیلمسپاه ؟ (ویلسپار؟) النجمی القطبی الشاعر اندر اواخر شهرالله المبارک رمضان بر پانصد و هفت از هجرت پیغامبر محمد المصطفی صلی الله علیه و سلم. (از خاتمه کتاب ترجمان البلاغه نسخۀ خطی کتاب خانه فاتح اسلامبول)
دل آکنده از غم و اندوه یا خشم و غضب. بسیار غمگین واندوهگین یا خشمگین و غضبناک. رجوع به دل پری شود. - دل پر بودن، لبریز از شکایت بودن. (آنندراج) : چون آستین همیشه جبینم ز چین پر است یعنی دلم ز دست تو ای نازنین پر است. غنی (از آنندراج). خالی نساخت گریه دلم را ز سیل خون از من چرا همیشه دل آسمان پر است. میر محمدهاشم شهید (از آنندراج). - دل پر داشتن از دست کسی، در اصطلاح عامیانه، به معنی دق دل داشتن و کینۀ دیرینه نسبت به کسی ورزیدن و از او شکایت و دلخوری داشتن. (فرهنگ لغات عامیانه). ناراضی و رنجیده بودن. (فرهنگ عوام). سخت غمگین یا سخت کینه ور بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کینۀ ناگفته داشتن: دلش پر است، غمی بسیار و ناگفته دارد
دل آکنده از غم و اندوه یا خشم و غضب. بسیار غمگین واندوهگین یا خشمگین و غضبناک. رجوع به دل پری شود. - دل پر بودن، لبریز از شکایت بودن. (آنندراج) : چون آستین همیشه جبینم ز چین پر است یعنی دلم ز دست تو ای نازنین پر است. غنی (از آنندراج). خالی نساخت گریه دلم را ز سیل خون از من چرا همیشه دل آسمان پر است. میر محمدهاشم شهید (از آنندراج). - دل ِ پر داشتن از دست کسی، در اصطلاح عامیانه، به معنی دق دل داشتن و کینۀ دیرینه نسبت به کسی ورزیدن و از او شکایت و دلخوری داشتن. (فرهنگ لغات عامیانه). ناراضی و رنجیده بودن. (فرهنگ عوام). سخت غمگین یا سخت کینه ور بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کینۀ ناگفته داشتن: دلش پر است، غمی بسیار و ناگفته دارد
دل افکار. دل فکار. دلریش. محزون. (آنندراج). ملول. غمگین. ماتم زده. متفکر. اندیشناک. (ناظم الاطباء). خسته دل. دلخسته. پریشان: چنین است آیین این روزگار گهی شاد دارد گهی دل فگار. فردوسی. اگر شاه ضحاک بدروزگار به سوگند ما را کند دلفگار. فردوسی (ملحقات شاهنامه). راز دل هرکسی تو دانی دانی که چگونه دلفگارم. ناصرخسرو. سخن بشنو از حجت وباز ره شو اگر زو چه مستوحش و دلفگاری. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 427). به فرّ آل پیغمبر شفا یافت ز بیماری دل هردلفگاری. ناصرخسرو. کیوان گردست وما شکاریم همه وندر کف آز دلفگاریم همه. ناصرخسرو. به لاله گفتم چون دلفگار گشتی گفت دلم بسان دل تو ز خانه رفت فگار. عمادی (از سندبادنامه ص 136). با بخت سیه عتاب کردم کز بس سیهیت دلفگارم. خاقانی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری. نظامی. که می گفت شوریدۀ دلفگار. سعدی
دل افکار. دل فکار. دلریش. محزون. (آنندراج). ملول. غمگین. ماتم زده. متفکر. اندیشناک. (ناظم الاطباء). خسته دل. دلخسته. پریشان: چنین است آیین این روزگار گهی شاد دارد گهی دل فگار. فردوسی. اگر شاه ضحاک بدروزگار به سوگند ما را کند دلفگار. فردوسی (ملحقات شاهنامه). راز دل هرکسی تو دانی دانی که چگونه دلفگارم. ناصرخسرو. سخن بشنو از حجت وباز ره شو اگر زو چه مستوحش و دلفگاری. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 427). به فرّ آل پیغمبر شفا یافت ز بیماری دل هردلفگاری. ناصرخسرو. کیوان گردست وما شکاریم همه وندر کف آز دلفگاریم همه. ناصرخسرو. به لاله گفتم چون دلفگار گشتی گفت دلم بسان دل تو ز خانه رفت فگار. عمادی (از سندبادنامه ص 136). با بخت سیه عتاب کردم کز بس سیهیت دلفگارم. خاقانی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری. نظامی. که می گفت شوریدۀ دلفگار. سعدی
دیلمسفار (دیلم + سفار = سپار = اسوار = اسفار = سوار). سوار و فارس دیلمی. در ذیل تجارب الامم تألیف ابوشجاع وزیر در طی حوادث سال 372 هجری قمری از ابراهیم دیلمسفار ذکری بمیان آمده است
دیلمسفار (دیلم + سفار = سپار = اسوار = اسفار = سوار). سوار و فارس دیلمی. در ذیل تجارب الامم تألیف ابوشجاع وزیر در طی حوادث سال 372 هجری قمری از ابراهیم دیلمسفار ذکری بمیان آمده است